خاطرات شیرین زندگی کودکانه

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه فرچه دستشویی / خیلی خنده دار

عید نوروز بود و من به همراه خانواده رفته بودیم عید دیدنی یکی از فامیلامون توی یکی از روستاهای شمال.
شب شده بود و هوا هم بارونی بود. من اون روز دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم از بس که شب قبلش پرخوری کرده بودم!

اون سال عید من لباس هایی که خریده بودم به سالهای قبل خیلی گرون تر بود و مهم تر از همه اینکه خودم همشونو انتخاب کرده بودم!
آقا چشمتون روز بد نبینه ، اون شب دلپیچه امونمو برید و من هم که تا اون موقع خودمو کنترل کرده بودم ، یکباره روانه ی دستشویی شدم . اصل ماجرا از اینجا شروع شد…..
نمیدونم تاحالا دستشویی های روستا رفتید یا نه؟ معمولاً تو حیاطن و خیلی هم تنگ و کوچیک هستن و از شلنگ ملنگ هم خبری نیست و فقط باید با آفتابه کار کنی!!
آقا چشمتون روز بد نبینه ما کارمونو کردیم و آخر سر مجبور بودم کاسه توالت رو با فرچه تمیز کنم اما دریغ از فرچه!! فرچه کجا بود؟

خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه فرچه دستشویی , خیلی خنده دار, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 2612 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 21:03

گفتم:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"

با محبت نگاه کردی:"مطمئنی؟!"
گفتم:"حالا میبینی..."
گفتی:"من میشم عاشق،تو میشی معشوق!"
گفتم:"نگو...بهم بر می خوره ها!"
گفتی:"حالا میبینی..."

گفتیم:"حالا یا من عاشق و تو معشوق،یا تو عاشق و من معشوق...بیا شروع کنیم"
و شروع شد:
دوستت داشتم چون پشت و پناهم بودی،چون مونس قلبم بودی،چون بدون تو نمی توانستم بمانم.
خاطرات شیرین زندگی کودکانه...
ما را در سایت خاطرات شیرین زندگی کودکانه دنبال می کنید

برچسب : گفتم, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1401 تاريخ : شنبه 2 دی 1391 ساعت: 17:46