عید نوروز بود و من به همراه خانواده رفته بودیم عید دیدنی یکی از فامیلامون توی یکی از روستاهای شمال.
شب شده بود و هوا هم بارونی بود. من اون روز دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم از بس که شب قبلش پرخوری کرده بودم!
اون سال عید من لباس هایی که خریده بودم به سالهای قبل خیلی گرون تر بود و مهم تر از همه اینکه خودم همشونو انتخاب کرده بودم!
آقا چشمتون روز بد نبینه ، اون شب دلپیچه امونمو برید و من هم که تا اون موقع خودمو کنترل کرده بودم ، یکباره روانه ی دستشویی شدم . اصل ماجرا از اینجا شروع شد…..
نمیدونم تاحالا دستشویی های روستا رفتید یا نه؟ معمولاً تو حیاطن و خیلی هم تنگ و کوچیک هستن و از شلنگ ملنگ هم خبری نیست و فقط باید با آفتابه کار کنی!!
آقا چشمتون روز بد نبینه ما کارمونو کردیم و آخر سر مجبور بودم کاسه توالت رو با فرچه تمیز کنم اما دریغ از فرچه!! فرچه کجا بود؟
برچسب : داستان کوتاه فرچه دستشویی , خیلی خنده دار, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 2612 تاريخ : جمعه 8 دی 1391 ساعت: 21:03
برچسب : گفتم, نویسنده : علیرضا khatratshirin بازدید : 1401 تاريخ : شنبه 2 دی 1391 ساعت: 17:46